سوزِ سودابه
بزاقش روان شد, ز جایش پرید
|
جمالِ سیاوش چو سودابه دید
|
به عهدی که بودی در املاک خویش
|
به یادش بیامد ز ایام پیش
|
زبان ضمیرش به گفتن گرفت
|
چو اشک ش بلغزید و قلبش گرفت
|
پرنسانِ عالم به گِردم دوان
|
پرنسس چو بودم به
هاماوران
|
نه رنجم زِ رنگ گذرنامه بود
|
نیازم به مُهر و به ویزا نبود
|
سپاهی ز دلداده دنبالِ من
|
به صحرا چو رفتم به ملک یمن
|
نکردم نگاهی به بیل و پوتین
|
ندادم جوابی به خاقانِ چین
|
که درسی بگیرد, نجوید خطر
|
ز درگه براندم امیر قطر
|
به ناگه شدم سوگلِ ماکیان
|
سپردم دلم را به شاه کیان
|
که پاریس و بُستن خورند من است
|
شبستانِ بسته نه جای من است
|
نیاید بسویم مگر از هوس
|
به فرمان شاهم کنون در قفس
|
نه داروی دردم به
هنگام خواب
|
نگوید به مِهرم چو پیشین جواب
|
ز شهوت شود چون غلامان مست
|
چو شاهی گزیند ره و دینِ پست
|
چرا سر کنم من دگر روزگار؟
|
به شاهی که دیگر ندارد بخار
|
ز شاهی که دیگر نیاید بکار
|
برآرم ز رزوش بستخی دمار
|
بباید کشیدش به بندی ز کاج
|
نزیبد بر او گوهر و تخت و تاج
|
از آن کس که حکمت در آتش بریخت
|
چو مامِ سیا وش بباید گریخت
|
اگر چاره باشد, چرا
پست زیست؟
|
اطاعت ز شیطان ره عقل نیست
|
که جانش اسیر رخ و پیکر است
|
شبستانِ شاهی نه جای زن است
|
تمنا در او نغمه ای ساز کرد
|
چو مرغِ دلش قصد پرواز کرد
|
چه آسان بیامد بسویم بدام
|
بگفتا که صیدی چنین خوش خرام
|
کنم صید زیبا به تیری شکار
|
چو گشتم چنین
واله و بیقرار
|