پویا جان،
چهل روز از ریختن خون پاکت گذشت و در این مدت بخاطر شهامت
مادر و پدربزرگوارت نام و پیام تو به گوش مردم آزاده جهان رسید. قرار بود که امروز
سوگواران کرج و دهها شهر کشور بر سر خاک تو و صدها جان باخته دیگر بروند تا اشکی
بریزند و ادای احترامی بکنند. این قرار بر مبنای دعوتی شکل گرفت که از سوی خانواده
استوار و نترس تو مطرح شده بود.
اینک با آنکه چهل روز از کشتار بی گناهانی مثل تو می گذرد
ولی هنوز چیز زیادی از شما نمی دانیم، روشن است که فرمانده بیت نشین از گفتن اسم
سروقامتان هم وحشت دارد.
پویای سربلند،
همان فقیهی که چهل روز قبل حق زندگی کردن را از تو و هزاران
آزاده دیگر ربود، امروز نیز فرصت سوگواری را از مردم سیاه پوش به یغما برد و
بسیاری از عزیزانت را هم به بند کشید. این حقایق را همه می دانند، یعنی ده ها میلیون
انسان در داخل و خارج مرزها. اما حقیقتی را که آن فقیه ناپاک و نزدیکان آلوده ش
نمی دانند این است که تو و همرزمانت به جمع خوشنامان تاریخ معاصر کشورمان پیوسته
اید.
گویا قصد مهاجرت داشته ای, درست مثل هزاران هزار هموطن
دیگری که از فشار استبداد کلافه شده اند، آن فقیه این را هم نمی داند که اینک تو
در سراسر جهان زندگی می کنی.
پویای دانا،
منظور فقیه سنگدلی که جمجمه تو را متلاشی کرد نابود کردن
افکار تو بود، چه رویای ابلهانه ای. او باز هم از کشتن یک آزاده دیگراحساس پیروزی
کرد، چه توهم بیمارگونه ای. دریغا با آنکه هشتاد سال از عمرش می گذرد اما از هشت
ساله ها هم کمتر می فهمد. یادت هست که او با ندا، ستار و بیشماری از جوانان نامدار
و گمنام دیگر چه کرد؟ آری، تشنگی این خون آشام بیکران است.
پویای مانا،
امروز برای همدلی با میلیون ها سوخته
دلی که حتی اجازه سوگواری هم ندارند، با دسته گلی به سرخی خون پاکت و شمع هایی به
سپیدی رویت به آرامستان شهرمان رفتم. در کنار سنگی نشستم، در محلی که ظاهرا هزاران
فرسنگ با شهادت گاه تو فاصله دارد. به آهستگی و در سکوت خاطرات چهل روز و چهل سال
گذشته را مرور کردم، در حالیکه شعله های
شمع ها قطراتی را که چون شبنم بر گلبرگ های سرخ می چکیدند نور باران می کردند.
آنگاه در پرتو رقص این نورها قامت افراشته
تو را دیدم که از همه سروهای اطراف بلندتر و سرسبز تر بودی. این ها همگی نشانه
سربلندی و ماندگاری تو است، شکی نداشته باش.